ققنوس ، مرغ خوشخوان ، آوازة جهان آواره مانده ، از وزش بادهاي سرد برشاخ خيزران بنشسته است فرد برگرد او به هرِ سر شاخي پرندگان .
او ناله هاي گمشده تركيب مي كند از رشته هاي پارة صدها صداي دور در ابرهاي مثل خطي تيره روي كوه ديوار يك بناي خيالي مي سازد . از آن زمان كه زردي خورشيد روي موج
كمرنگ مانده است و به ساحل گرفته اوج بانگ شغال و مرد دهاتي كرده ست روشن آتش پنهان خانه را قرمز به چشم ، شعله خردي خط مي كشد به زير دو چشم درشت شب وندر نقاط دور خلقند در عبور .
او آن نواي نادره ، پنهان چنان كه هست از آن مكان كه جاي گزيده ست ، مي پرد در بين چيزها كه گره خورده مي شود با روشني و تيرگي اين شب دراز مي گذرد . يك شعله را به پيش مي نگرد .
جايي كه نه گياه در آنجاست ، نه دمي تركيده آفتاب سمج روي سنگهاش نه اين زمين و زندگي اش چي